برگرفته از اسرار الایران فی بیشة الشیران.
آن نادرهی ایام، آن حکمران شیرین کام، آن فعال عرصه معانی٬ آنکه آنچه افتد و دانی٬ آن شیخ رحمانی٬ آن ندارندهی امیال جسمانی٬ شیخنا و مولانا حاج دکتر حسن روحانی. از بزرگان دوران بود و ریيس جمهور ایران.
آوردهاند که چون به پنج نرسیده بود بسیار بگریستی و هرشب نخفتی تا کار بر مردمان گران آمد. شیخِ اکبر اورا از پدر بخواست در وی نظر کرد تا چهل شب و هیچ نگفت تا شب چهلم و یکم که پرسید: تو را چه می شود و این حال چیست بدین طفولیت که گریستن رها نکنی و هیچ آبنباتت به کار نیاد.
حسن سر برکرد و گفت: فتنهها میبینم و مردمان که قفلها ناگشوده دارند به دنبال کلید به دستی حیرانند بوکه که گره از کار فرو بسته شان بردارند.
شیخ اکبر کلیدیش داد و گفت: از تو کارها برآید و خلقی بر تو گرد٬ این کلید برگیر تازمانش رسد که این تمام قفلها باز همیکند. گریه تمام کن و هوشدار تا بدخواهن نربایندش از تو. حسن ادب کرد و برفت ولیک گریستن رها نکرد و خلقی در عجب بودند و پدر اندر تب.
شیخ اکبر چون این حالت شنید گفت: دیگر هیچ چاره ندانم و کار شاید به دست مردی از تبار خنده رویان برآید که در کار خندیدن نادره ایست. به نزد سید حندانش برید در یزد.
چون به یزد در آمدند مردمان را همه در گریستن دیدند الا یکی! ندا رسید این همان است که باید دید. قطب خندانان و دارنده «موسسة الباران» چون طفل گریان بدید گفت: چه میبینی که در کار گریستنی همه وقت و مگر رموز ما ندانی؟ که گفتهاند:
بیت
زیر این گنبد فلفل نمکی/ چه کنم گر که نخندم الکی.
شیخنا الدکتور الحقوقیة و لا سرهنجیه٬ زبان به سخن گشود که: در رؤیا مردی بر من وارد میشود که کلید از من میرباید و قفل بر درب خانه مینهد هر نه روز یک بار. و چون نامش را میجویم ملک العذابی گوید «هذا حسین الصحاف صاحب الجریدة کیهان. لا تخاف!!» و از هول این رویا به گریه میافتم و هیچم چاره نیست.
سید خندان چون این شنید نعرهها کشید و در بیابان همی دوید و آنچنان گریست که دل در سینه مرغان هوا رمید. میرفت و فریاد میزد چاره این رؤیا من ندانم که خود در رنج بودمی از آن، چهل سال و تو امروز مرا یاد آوردی.
خلق جامهها دریدند و زاریها کردند مر موافقت سید گریان را.
و کودک گریستن رها کرد. تا آنگاه که ملک الموت ندا در داد حسن کلید رها کن!
روحش شاد که عجیب مردی بود مر دوران را.